فکر می کنم که وظیفه من است که به شما بگوییم The Station چه چیزی است، اما اول بگذارید به شما بگویم چه چیزی نیست. The Station یک بازی ترسناک نیست. نه نیست. نه خبری از هیولاهای وحشتناک است که تعقیبتان کند، نه کمدی برای قایم شدن، نه پیغامی که توسط خون روی دیوار نوشته شده باشد و بدون این موارد مطمئن باشید هیچ اسلحه ای هم در کار نیست. این از آن بازی ها نیست که مردم بازی کنند، چون دوست دارند که بترسند. با در نظر داشتن همه این موارد و با اینکه بازی را در روشنایی روز و اتاقی روشن بازی کردم The Station چند بار مرا تا سر حد مرگ ترساند.
شاید به خاطر این است که بازی همیشه خدا تاریک است یا شاید به خاطر صداهای درش که انگار 200 تا فرغون را از بالای را پله فلزی به پایین هول داده باشید این قدر خوفناک جلوه می کند. شاید هم به دلیل پس زمینه بازی است. با توجه به این که عمق زیاد دریا و عمق زیاد فضا همیشه جایی مناسب برای وحشت است، پس وقتی بدانید در سفینه ای که گیر افتاده اید موجودات فضایی هم وجود داشته اند ترستان بیشتر هم خواهد شد.
خلاصه داستان The Station به این منوال است: سه دانشمند به یک سفینه مخفی فرستاده می شوند، تا در Espial (اسم سفینه) به عنوان جاسوس، راجع به جنگ داخلی نژاد تازه کشف شده فضایی تحقیق کنند و از ماهیت این بیگانگان سرنخ به دست بیاورند. مدت کوتاهی پس از رسیدن سفینه، یک اشکال فنی، سیستم نامرئی را غیر فعال می کند و بیگانگان، دانشمندان جاسوس را دستگیر می کنند. سفینه کاملا خاموش می شود و یک متخصص ردیاب که خود شما باشید برای نجات یا حداقل ارزیابی موقعیت به سفینه متروکه فرستاده می شود.
Espial حس و حال Dead Space را دارد ولی اساس بازی کمی شبیه به Tacoma می باشد. اما قبل از اینکه بخواهم بازی را زیر خروار ها مقایسه دفن کنم باید اشاره کنم که بازی به شیوه منحصر به فرد خودش روی خلق فضایی تأثیر گذار و کمیاب تمرکز دارد. The Stationیک تجربه روایت محور است، در مورد ترمیم یک سفینه در عین حالی که برای جمع آوری اسناد و قطعات صوتی زیر و رویش می کنید، اما هرگز حس نمی کنید از داستان اصلی منحرف شده اید. من وقتی وارد بازی شدم شک نداشتم باید نقش یک سرایدار رحمت کش را بازی کنم که باید گند کاری اتفاقی که مدت هاست تمام شده را تمیز کند. اما طولی نمی کشد که متوجه می شوید این گند همچنان ادامه دارد.
تأثیرات ابتدایی بازی عالی نیستند اما گلیمشان را از آب بیرون می شکند. صدا پیشگی در بخش سینمایی آغازین با شکوه است. اولین کاری که پس از ورود به Espial انجام دادم این بود که یک باتری قدرتی را بردارم و برای باز کردن در دوباه جایش بیاندازنم. خیلیم خوب، در پوستم نمی گنجم که 100 بار دیگر همین کار را تکرار کنم (با خودم گفتم احتمالاً اگر کل بازی همین باشد وسطش یا خوابم می برد یا نصفه بازی را بیخیال می شوم). اما بعد سری به لابی اصلی زدم که و در آنجا یک قطعه صوتی از یکی از اعضای تیم پیدا کردم که دست بر قضا بد هم صدا گذاری نشده بود. کنار این قطعه صوتی میزی قرار داشت که از کارت های بازی پوشیده شده بود، و قطعه بعدی که پیدا کردم شکم را به یقین مبدل کرد: یک نفر در بازی پوکر بدجور باخته بود (یا پوکر فضایی یا هر اسمی که تو فضا واسه بازی پوکر می ذارن)، عصبانی شده بود و تصمیم گرفت که به جایش 4 ورق بازی کنند.
در پنج دقیقه ای که به این قطعه های صوتی گوش کردم کلی شگفت زده شدم و حسابی خندیدم. The Station پس از آن باز هم مرا شگفت زده کرد، وقتی که سرم را چرخاندم شخصی را دیدم که با لباس فضایی در راهروی جلوی اتاق ایستاده است. من به او نگاه کردم، او هم به من نگاه کرد و چشمانم از حدقه بیرون زد. آیا او یکی از بیگانگان است؟ پس آن ها هم وارد Espial شده اند. نه، شاید او یکی از اعضای تیم قبلی باشد! اگر این طور است، پس چرا یواشکی این ور و آن ور می رود؟ هر کسی که باشد، مشخص است آنقدر ها هم که فکر می کردم تنها نیستم. از این جای بازی به بعد دکمه خمیدن و دویدن برایم معنای جدیدی پیدا کرد: پس چیزهایی هم وجود دارند که ازشان فرار کنم و از دیدشان مخفی شوم. چنین انگیزه ای برایم بیش از حد انتظار بود، پس وارد قسمت های درونی کشتی شدم تا برای یافتن دانشمندان و پاسخ به پرسش هایم تحقیق کنم.
سه عضو گم شده عبارتند از: Milla کاپیتان، Aiden مهندس و Silas که از آن شخصیت های هکر و عشق تکنولوژی است. مأموریت اصلی شما این است که هر سه آن ها را پیدا کنید، اما آن ها هم داستان کوتاه خودشان را دارند که با در جست و جو در محیط از آن ها سر در می آورید. در جست و جو برای هر کدامشان شما بخش های مختلف سفینه را کنکاو می کنید، معماهای مختلف را حل می کنید و چیزهای مختفی جمع آوری می کنید. پیدا کردن سرنخ چیز لذت بخشی است، اما معما ها کمی بی منطق هستند. داستان اعضای گروه خیلی جذاب تر است.
وقتی که به این قطعه های صوتی و صدا های ضبط شده گوش می دادم، از این که چرا این سه نفر راهی این مأموریت دیوانه وار شدند و مهمتر این که اصلاً چه کسانی هستند، درک بهتری پیدا کردم. همانند همان پوکری که کمی قبل تر برایتان گفتم در سرتاسر مناطق سفینه تعاملات مفرح زیادی پراکنده شده است: Aiden چیزهای زیادی را از Milla پنهان می کند، Milla در گزارشات از Silas کمی موذیانه عمل می کند، Aiden نمی توانند کسی را یهویی بترساند. یکی از بهتری لحظه های من در بازی موقعی خلق شد که اتاق خوابشان را جست و جو می کردم. خیلی جالب است که اتاق خواب یک نفر چقدر می تواند راجع به شخصیت او به شما اطلاعات دهد. از دکورشان گرفته تا مجسمه های تزئینی، همه این ها لایه های زیرین شخصیت ها را برایتان آشکار می کنند و کمک می کند درک درست تری از قطعه های صوتی و رکوردهایی که پیدا می کنید داشته باشید.
متأسفانه این اتاق های جذاب در راهروهای خاکستری سفینه بسیار کمیابند، و جست و جویشان خیلی زود دلتان را می زند. در این سفینه رنگ و زندگی وجود دارد، اما در مجموع Espial شبیه به دیگر فضاها است. چندین بار مسیرم را گم کردم، اما احساس نکردم که نیاز به نقشه دارم، چون خود The Station برای چندین بار شما را راهنمایی می کند. در کل فقط یک مسیر برای هدفتان وجود دارد: نزدیک ترین اتاقی که هنوز واردش نشده اید. اگر پیش رویتان یک در با نور آبی را مشاهده می کنید که بین چندین در با نور نارنجی قرار دارد، می توانید بدون هیچ دردسر و تأملی واردش شوید. با در نظر داشتن اینکه در جاهای مختلف سفینه امتیازات ویژه برای پیدا کردن قرار دارد، The Station بیشتر از این که یک جست و جو باشد حس یک تور سفری را دارد.
با تمامی مواردی که در بالا گفته شد The Station جذابیتش را مدیون مدت زمان کوتاه و پایان بندی اش است که تا مدت ها در ذهنتان ماندگار می ماند. من کل بازی را در بیش از یک ساعت به پایان رساندم، به این معنی که بازی سر چیزهای بی مورد خیلی معطلتان نمی کند و به یاد داشته باشید که 5 دقیقه پایانی بازی بهترین بخش The Station است. بازی به همان اندازه ای طولانی است که من می خواهم باشد و با یک پایان انفجاری تمام می شود که استخوان بندی هر داستان خوبی نیز همین است.