با توجه به اهمیت شخصیتهای منفی در بازیهای ویدیویی، در این مطلب آنهایی را مورد بررسی قرار میدهیم که طی یک پیچش عظیم رنگ عوض میکنند و به یک آنتاگونیست تبدیل میشوند.
طی سالهای مختلف شخصیتهای شرور زیادی در بازیهای ویدیویی وجود داشتند، اما در اکثر اوقات آنها خشک و کلیشهای ظاهر میشوند، یا به شکل بیگانگان فضایی بزرگ (با یک نقطه ضعف خاص) هستند، یا در قالب نقش منفیهای سیبیلویی در میآیند که دهها ساعت برای بازیکن رجز میخوانند. البته چنین چیزی همیشه هم بد نیست؛ ما به جهت همین عملکرد کلیشهای دوستشان داریم و وقتی یک بازی ویدیویی شخصیتی معرفی میکند که به شکل غافلگیرکنندهای تبدیل به یک آنتاگونیست میشود، برای بازیکنان جذاب به نظر میرسد.
البته باید گفت که خلق پیچش شخصیتی در مدیوم بازیهای ویدیویی کاری به مراتب دشوارتر از فیلم سینمایی است؛ به این جهت که نویسنده باید مخاطب را ساعتها گمراه کند. هر از گاهی جزئیات و اشاراتی به او ارائه دهد که در نهایت پس از کشف واقعیت معنا داشته باشند و بیمعنی و خزعبل به نظر نرسند، اما انجام این کار بیش از 10 ساعت داستان را در ریسک لو رفتن زودتر از موعد قرار میدهد. با این حال عناوین خاصی وجود دارند که با تلاش زیاد از پس این کار برآمدهاند. این پروسه برای عملی شدن نیاز به دقتی بالا دارد، اما اگر یک بازی پس از انتشار، شخصیت منفی را با پیچش درست پیاده سازی کند، به یکی از به یادماندیترین عناوین این مدیوم تبدیل خواهد شد. در ادامه این گونه شخصیتها را مرور خواهیم کرد.
8شخصیت منفی بازی های ویدیویی
8- ژنرال شپرد (Modern Warfare 2)
مهم نیست که هر ساله چقدر از حجم محتوای Call of Duty کاسته شود، وقتی بحث داستانهای درگیرکننده باشد، این فرنچایز همیشه حرف اول را میزند. زیرسری Modern Warfare یک سناریوی حماسی طی سه بازی ارائه داد: سکانس مبهوت کننده انفجار هستهای در قسمت اول، یا مرگ «سوپ» در قسمت سوم! در عین حال شخصیت منفیهای فوقالعاده هم کم نداشت که از بهترینشان میتوان به «ژنرال شپرد» Modern Warfare 2 اشاره کرد. رهبر تیم عملیاتی 141 و مردی که مسئول جلوگیری از جنگ قریب الوقوع بین روسیه و آمریکا بود، در میانه داستان، برای پیشبرد نبرد به مردم و کشورش خیانت میکند. شپرد پس از این که به شکل بیرحمانهای بازیکن و هم سنگرش «گوست» را میکشد، با بروز ماهیت اصلیش نشان میدهد که قصد دارد آتش جنگ را شعلهورتر کند تا پس از این که آبها از آسیاب افتاد به عنوان یک قهرمان جنگی در یادها باقی بماند.
7- شلبی (Heavy Rain)
شاید بتوان این گونه گفت که در تمام Heavy Rain، (از نظر بسیاری، بهترین بازیهای کوانتیک دریم) شخصیتهای مختلف و خود بازیکن در جست وجو برای یافتن قاتل اوریگامی هستند. در طول بازی اتفاقات خطرناک و مرموز زیادی رخ میدهد و اکثر اوقات شخصیت دوست داشتنی «ایتان» در مرکز اتهام قرار دارد، اما در آخر بازی متوجه میشویم که کارآگاه خصوصی پرونده، یعنی «شلبی» عامل اصلی تمام این قضایا بوده است. در عین حال، وقتی نوبت به خلق چنین پیچشی میشود هر بازی ویدیویی یک نبرد دشوار پیش رویش دارد. در عنوانی مثل Heavy Rain (که تمرکز زیادی روی داستان دارد) چنین پیچشی مثل راه رفتن روی یخ نازک است و سرهم بندیش شاید علاقه بازیکنان را برای شروع مجدد بازی کلاً از بین ببرد.
اما در نهایت مکاشفات شوکآور آخر داستان (بیشتر به این خاطر که حفره روایی جدید باز میکنند) با نگارش چند لایهای که در سناریو دارند، ارزش تکرار دوباره بازی را خدشه دار نمیکنند.
6- مارلین (The Last of Us)
به لطف ماهیت خاکستری The Last of Us، هیچ شخصیت تماماً منفی در بازی وجود ندارد. شاید به جز دیوید، هرکسی (از جمله جوئل) دلایل خودش را برای انجام کارهای وحشتناک دارد و هیچ عروسکگردان روانی پشت پردهای هم در کار نیست که برای تصاحب دنیای نقش کشیده باشد. در مجموع از آنجایی که احساسات و عواطف همه شخصیتها، به شدت ملموساند، خیانت نابهنگامشان تأثیر بیشتری روی مخاطب میگذارد. این ویژگی روی «مارلین» بیش از بقیه نمود مییابد؛ رهبر گروهی از مبارزان آزادی به نام «کرمهای شبتاب» که ظاهراً جزو اندک افرادی هستند که قصد دارند دنیا را به جای بهتری برای زندگی تبدیل کنند.
درست است که شخصیتی غیرقابل انعطاف و عبوس دارد، اما او بود که «الی» را به دست بازیکن سپرد و برای رساندن این دختر (که او را به عنوان دختر خوانده خودش میداند) به پایگاه کرمهای شبتاب و نجات بشریت، تیر میخورد. با این حال تعهدش به مأموریت بیش از تعهدش به الی بوده و تصمیم میگیرد او را به منظور درمان دنیایی مرده، فدا کند؛ حتی به قیمت اسلحه کشیدن برای جوئل!
5- لیکوئید اسنیک (Metal Gear Solid)
تاریخچه طولانی Metal Gear Solid به قدری شخصیت منفی معرفی کرده که تمام فهرست را خودشان پر میکنند، اما کمتر کسی با خیانت «لیکوئید اسنیک» در بازی اول رقابت خواهد کرد. در سرتاسر بازی شما دائماً با دیگر اعضای سازمان «فاکس هاند» در رابطه هستید و آنها راهکارهای مختلفی برای شکست لیکوئید، برادر کلون شدهتان، به شما پیشنهاد میدهند. یکی از برجستهترین صداها به «مستر میلر» اختصاص دارد که اطلاعات مهمی در مورد مأموریت در اختیارتان میگذارد. با این حال در نهایت مشخص میشود که مستر میلرهمان لیکوئید اسنیک بوده که با تغییر شکل از شما به عنوان وسیلهای برای انجام اهداف شیطانیش استفاده میکند. این لحظه طی یک کات سین پر زرق و برق به رخ بازیکن کشیده نمیشود، بلکه انتقالش در یک مکالمه معمولی هیجان را به مراتب بالاتر میبرد و باعث میشود روی هر کلمه چند لحظهای مکث کنید.
4- اولین (Resident Evil 7)
مطمئناً داستان بازیهای Resident Evil جایزه خاصی را به دست نمیآورند، اما با پیچشهای شخصیتی و سورپرایزهایی که لیاقت توجه (و نیاز به کار) بیشتری دارند، روایتی ارائه میدهند که بازیکنان درونش غرق میشوند. در عین حال که قسمت جدید سری تلاش زیادی برای بازگشت به ریشهها و ارائه وحشت به شکلی واقعگرایانه داشته، در آخر یک غافلگیری بزرگ را برای بیننده افشا میکند. تمام اعضای خانواده هیولا صفت «بیکر» در طول بازی شما را مورد آزار قرار میدهند، اما مادربزرگ ویلچری داستان هیچ کاری به شما ندارد و فقط تمام حرکات شما را به شکل مرموزی زیر نظر میگیرد. وجود او مطمئناً مشکوک است، اما وقتی هدف شکار یک دختربچه خوفناک (که به عنوان یک اسلحه بیولوژیکی، مسئول تمام اتفاقات مرگبار اطرافتان هم هست) باشید، به سادگی مادربزرگ را فراموش خواهید کرد.
با این حال در پیچش آخر داستان مشخص میشود که دختربچه وجود خارجی ندارد و چیزی به جز یک توهم نیست. دختربچه (که به خاطر آزمایشاتی بیمارگونه از رشد سریع سن رنج میبرد) تمام مدت همان پیرزن فلج بوده که از کنارش به سادگی میگذشتید.
3- جاش (Until Dawn)
از آنجایی که Until Dawn مجموعهای از فیلمهای ترسناک است، یک روایت استاندارد و سرراست ندارد؛ در عوض مکرراً از یک شاخه داستانی به دیگری میپرد. بیشتر این قضایاها حول «جاش» جریان دارند، همان کسی که دوستانش را به کلبه اسکی مرموز داستان دعوت میکند. وقتی که سروکله قاتل روانی پیدا میشود و جوانان الکی خوش را یکی پس از دیگری سلاخی میکند، او اولین کسی که به دو نصف نامساوی تقسیم میگردد؛ هیچ فرقی هم ندارد که شما چه کار کنید. با این که بازی به شما توهم انتخاب میدهد، در واقع راهی نیست که بتوانید او را نجات دهید؛ به این دلیل که چند ساعت بعد میفهمید که او اصلاً نمرده است. بر عکس نقشه تمام قضایا را خودش کشیده تا از دوستانش که سال قبل به خاطر یک شوخی خواهرش را کشتن دادند انتقام بگیرد.
جاش که از حوادث سال گذشته وحشت دارد، تا حدودی از یک بیماری روانی رنج میبرد. او اصلاً قصد نداشت تا دوستانش را بکشد و فقط میخواست که آنها را بترساند. در نهایت مشخص میشود که تراژیکترین قربانی خودش است (این که «وندیگوس» در جنگل سبز میشود و تک تک دوستانش را ناکار میکند، به هیچ وجه تقصیر او نیست).
2- شان (Fallout 4)
چه بخواهید چه نخواهید Fallout 4 نسبت به دیگر بازیهای این سری ضعیفتر عمل کرد. البته باید گفت که در ایجاد رابطه بین بازیکن و پروتاگونیست اصلی داستان موفق بود. تقریباً تمام نیمه اول بازی حول پیدا کردن پسرتان شان است که از آغوش همسرتان در محفظه والت ربوده شد. شما به محض به هوش آمدن به دنبال مردی میگردید که پسر کوچکتان را ربوده و با دنبال کردن رد پای او به برهوت بوستون میرسید. در میانه راه با «انیستیتو» آشنا میشوید؛ سازمانی خطرناک که انسانهای مصنوعی خلق کرده و توسط شخصی به نام «پدر» رهبری میشود. با این وجود در آخر کاشف به عمل میآید که پدر در واقع همان پسر شما است و از آنجایی که شما پس از ربوده شدنش دوباره به چندین خواب مصنوعی فرو رفتید اکنون مسنتر به نظر میرسد.
هویت حقیقی شان پیچشی بسیار بزرگ است، نه تنها به این دلیل که تصور میکنید بچهای که به دنبالش هستید (یک نسخه مصنوعی از شان پیر در واقعیت) وجود خارجی دارد، بلکه به خاطر روابطی که در باقی بازی بین شما و پسر بزرگترتان شکل میگیرد.
1- کامستاک (Bioshock: Infinite)
حین شروع بازی Bioshock: Infinite دائم انتظار یک پیچش خفن در حد جمله معروف «فرانک فانتین» (آنتاگونیست قسمت اول) را داریم: «? Would you Kindly». با وجود انتظارات و فشارهای زیاد، سازندگان و Irrational Games همچنان موفق شدند به طریقی یک لحظه شوک آور دیگر خلق کنند که در حد و اندازه این فرنچایز فلسفی و جامعه شناختی باشد. در عین حال که سورپرایز در بازی Bioshock کم نیست (دنیای چند بعدی، سفر زمانی و پرنده رباتی غول پیکر)، جایزه بزرگترین پیچش به «کامستاک» آنتاگونیست اصلی داده میشود که در واقع همان پروتاگونیست داستان یعنی «بوکر» است. کاتالیزور اصلی که بوکر را به شخصیتی شیطانیش تبدیل میکند دقیقاً به زمان زخمی شدنش در جنگ باز میگردد: بسته به این که غسل تعمید را قبول کرده و زندگی جدیدی را به عنوان یک افراطی مذهبی سرگیرد، یا به دنیا پشت کرده و وارد قمار و اعتیاد شود، دو خط زمانی و در نهایت دو بعد مختلف را خلق میکند.
این لحظه حساس اساس شکلگیری دو نسخه از یک مرد است: یک مرد پیامبری دروغین میشود و بهشتی نژادپرستانه در شهری معلق میسازد، در حالی که دیگری دختربچهاش را به خاطر گناهنش میبازد. هر دو سرنوشت، به نوعی شوم هستند، اما فقط دومی است که هنوز راهی به رستگاری دارد.
امیدواریم از این مطلب لذت برده باشید. اگر شخصیت مثبتی در بازیهای ویدیویی به خاطر دارید که طی یک پیچش به آنتاگونیست داستان تبدیل میشود، نامش را با ما به اشتراک بگذارید.